۱۳۹۱ مهر ۳۰, یکشنبه

روزی که مصدق در دادگاه کودتا به قامت ایستاد


چهره های درخشان- مریم فیروز
روزی که
مصدق خمیده
در دادگاه کودتا
به قامت ایستاد
پس از ماه‌ها که جا و مکانی برای تشکیل کمیته مرکزی نبود همین خانه  سوسک ها برای جلسه در اختیار رفقا گذاشته شد و آن‌هائی که گرفتار نشده بودند و هنوز هم در ایران بودند به آن خانه آمدند تا به کارها برسند و تصمیمات لازم را بگیرند. در این جلسه مرا خواستند و دستور دادند که به دیدار دکتر شایگان بروم و از او خواهش کنم که خود ایشان داوطلبانه دفاع این رفقا را در این دادگاه بپذیرد. دکتر شایگان در دادگاهی که به پایان رسیده بود جزو وکلای مدافع رفقای توده ای بود و مردانه هم از آن‌ها دفاع کرده بود.

به سراغ ایشان رفتم. چادر به سر پا به خانه دکتر گذاشتم. پس از آن لانه بدبو و بیریخت، دیدن باغچه زیبا و سرسبز این خانه مرا به یاد زیبائی‌های فراموش شده انداخت و با یک دنیا شادی به تماشای گل‌ها و درخت‌ها پرداختم و از هوای پاک و معطر باغچه لذت می بردم. مرا به دفتر کار دکتر راهنمائی کردند. در آنجا مردی جوان با لهجه آذری بسیار تند به پیشواز من آمد و مقصودم را پرسید. به او گفتم که با خود دکتر کار دارم. در گوشه ای نشستم و رویم را سخت تر گرفتم. چیزی نگذشت که صدای دکتر را شنیدم که می آید. ایشان وارد شد. نگاه جویائی به من انداختند و پس از آن که دانستند که با خود ایشان کار دارم، منشی را بیرون فرستادند. آن گاه چادر را پس زدم و با صدای عادی خودم سلام کردم.
دکتر از دیدن من برای آنی یکه خورد و پس از آن خنده ای آرام رویش را گشاده تر کرد. برپا خاست و مرا به اتاق پذیرائی خانه برد و در آنجا رویش را به من کرد و گفت: ما همه تصور می کردیم که شما در اروپا می باشید و اکنون با این چادر و این وضع شما را می بینم. کجا هستید؟ چه می کنید؟ آیا جا و مکان خوبی دارید؟ آیا زندگیتان سخت نیست؟
این پرسش‌ها مرا به یاد خانه و خوبی‌های آن انداخت. ببخشید، بهتر است به گویم خانه و سوسک، مارگیر و فالگیر و بوی بد هم چنان شیاطین و اجنه جلوی چشمم ورجه ورجه کنان پیدا شدند. بی اختیار خندیدم و گفتم: آقای دکتر سقفی ما را پناه می دهد و آبگوشتی هم ما را سیر می کند. اصل این است که همه آن‌هائی که همان روز نخست به دام نیافتادند هنوز آزاد و در امان می باشند.
گفتگوی ما از هر دری بود و دکتر شایگان برایم چنین گفتند.
"در گذشته در تاریخ ایران با یک دنیا شگفتی خوانده بودم که مردم معتقد سر و جان در کف می گذاشتند و در راه ایمان خود و برای رسیدن به هدف خود از هیچ کوششی و گذشتی فروگذار نمی کردند و در نهضت بابیه هم نوشته اند که پس از سرکوبی آن پیروان باب را شمع آجین کرده بودند و در کوچه و بازار می گرداندند، اما آن‌ها مردانه درد و زجر را تحمل می کردند و در سال 1268 هجری قمری حاجی میرزا جانی کاشانی و بیست و هفت نفر از هم مسلکان او با فجیع ترین وضعی در بازار تهران به دست عوام و در حقیقت به دست خواص کشته شدند. گفته می شود یکی از آن‌ها شاید خود حاجی در حین شکنجه این بیت را تکرار می کرده است:
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
این‌ها را می خواندم، اما در این روزها به چشم خود دیدم که گروهی از جوانان ایران که همه با فضل و هنر و همه آن‌ها می توانند زندگی زیبا و پر آسایشی داشته باشند، پشت پا به آسایش و ثروت زده اند و از آن چه ایمان خود و هدف زندگی خود می دادنند مردانه دفاع می کنند و از زندان و حتی مرگ کوچک ترین هراسی نشان نمی دهند و به راستی در یک دست جام زندگی و در دست دیگر باده ایمان در میدان دادگاه ایستاده و راه سخت و پر دردسر را برگزیده اند. من که وکیل مدافع آن‌ها بودم از دیدن این رادمردان لذت بردم و در دلم امید به آتیه این کشور زیاد شد."
دکتر را نگاه می کردم و گوش به گفته‌های او می دادم و دلم از شادی مالامال بود. آخر این جوانان از آن ما بودند. در سیمای آرام و متین دکتر شایگان احساسات درونی او دیده می شد. کمی سرخ شده بود. نگاهش از پشت عینک، دادگاه و صف جوانانی که بار دیگر گذشت و از خود گذشتگی مردم ایران را نشان داده بودند تماشا می کرد و این گروه تنها مشتی بودند از خروار، نمونه ای بودند از یک جنبش بزرگ. دکتر پس از اندکی رویش را از نو به من کرد گفت:
"در این دادگاه پدیده‌های بس شگفت انگیز پیش آمد که به انسان، به ما، به ایرانیان امید می داد و نوید این را دربرداشت که مردم ایران در نبردی که پیش گرفته اند پیروز خواهند شد. بگذارید برایتان بگویم. اعضاء دادگاه همه افسر بودند که این طور به نظر می آمد و از گفتارشان هم می شد درک کرد که نه سوادی دارند و نه می خواستند چیزی بدانند و بفهمند. آن‌ها مامورینی چند بودند که از همان آغاز می دانستند که چه باید بکنند و چه حکمی را باید بدهند. آن‌ها بابی حوصلگی به گفتار جوانان توده ای گوش می دادند و آرزوئی نداشتند، مگر این که این دادگاه هر چه زودتر به پایان برسد. دادگاه یک صحنه سازی بود چه ما و چه آن‌هائی که به دادگاه کشانیده شده بودند این صحنه سازی را می­ دیدیم. اما هر یک از ما وظیفه ای داشت. دادرسان و دادستان وظیفه خود می دانستند و دستور داشتند که محکوم نمایند. توده‌ای‌ها از آرمان و راه خود در برابر تاریخ، در برابر مردم و برای آتیه دفاع می کردند و ما هم از درستی و پاکی آن‌ها باز در برابر مردم و تاریخ ایران. دادگاه به پایان رسید و ما در انتظار بودیم که رای دادگاه را اعلام نمایند.
دکتر شایگان کمی آرام گرفت. نمی دانم چه می دید و به چه می اندیشید. سیمای او و چشمان او را شگفتی و احترام و دنیا دنیا مهر چون پرده‌هائی نازک می پوشاندند و باز رد می شدند. من او را تماشا می کردم. صدای او به گوشم رساتر و محکم تر آمد که گفت:
"دادرسان آمدند و در جای خود ایستادند و حکم را خواندند. از حکم کسی تعجب نکرد، اما ناگهان شنیدیم که یک نفر از میان آنان به این حکم رای نداده است. همه به او نگاه می کردیم. او آن سرهنگ، آن مرد کوچک اندام، آن مرد کوچک و لاغر که همیشه آرام و ساکت بود، او رای نداده بود. ما چنین می پنداشتیم که او حتی این صحنه سازی را هم بی خود می داند و زودتر از همه کس رای خواهد داد... اما او آن مرد در برابر همه، در برابر دشمنان سرسخت و پرزور، در برابر استعمار ایستاده بود و همان طور آرام و فروتن اما با صدائی رسا گفت: "به دلیل فقد برهان من رای به محکومیت این آقایان نمی دهم و آن‌ها را بی گناه می دانم!
دکتر شایگان ساکت شد و باز لب به سخن گشود: این سرهنگ، با آن قد کوچک کوهی جلوه کرد و اوست که خروارها دوسیه و شاهد را با یک کلمه "فقد برهان" به زباله دان ریخت.
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
هر دوی ما در برابر این بزرگی و این شخصیت ساکت بودیم. این سرهنگ ارتش نامی بس برازنده روش و اخلاق خود داشت. نام او بزرگ امید بود.
هنگامی که رفقای رهبری از زندان فرار کردند، کیانوری با یک دنیا احترام از این روز برایم نقل کرد و تقریبا همان چیزی را که دکتر شایگان در آن روز می گفت تکرار کرد. او گفت:
ما همه از او خوشمان نمی آمد و مطمئن بودیم که او زودتر از همه به محکومیت ما رای خواهد داد. هنگامی که رای دادگاه را خواندند و سرهنگ بزرگ امید نظر خود را گفت ما از شرم که در باره او چنین قضاوت بدی کرده بودیم و از شگفتی خشکمان زده بود و باور کردنی نیست که این سرهنگ با آن ظاهر نحیف، تا چه اندازه بزرگ شد. همه دادگاه در برابر او بی اندازه کوچک و ناچیز بودند. اما باز هم نمی توان پنداشت که او چقدر فروتن بود. ما محکومین از ذوق دیدن چنین مرد بزرگواری برپاخاستیم و برای او دست میزدیم.
بله، او ایستاده بود و نظر خود را گفته بود. اکنون خاموش و فروتن دیگران را تماشا می کرد. تو گوئی اعجاب و تحسین همه را نمی بیند. او از بهت و شگفتی دیگران چیزی درک نمی کرد. او انسان بود و انسانیت هم احتیاج به کف زدن ندارد. او وظیفه خود را انجام داده بود. او نه از فقر می هراسید و نه از تهدید، نه از بیکاری می ترسید و نه از گرسنگی. او در زندگی شاید غیر از سختی و نامردی چیز دیگر ندیده بود و اکنون هم از نامردمان خوبی نمی خواست.
خیلی زود پس از دادگاه او را از ارتش برای همین رای که داده بود بیرون کردند، یعنی نان او را بریدند. استعمار مردانی چون او را نمی پسندد و خار سر راه خود می داند، اما آیا می شود دانست که چقدر بزرگ امیدها در میان مردم و در همه جا می باشند که خاموش و فروتن زندگی می کنند و آن روزی که باید، مردانه قد راست خواهند کرد و ایستادگی خواهند نمود؟
سرهنگ بزرگ امید، امیدی بس بزرگ در دل‌ها روشن کرد، امید به انسان ها، امید به شرافت و پایداری و این آتش امید در دل‌ها روشن است...
راستی داشت یادم می رفت که هنوز خانه دکتر شایگان هستم. از او جدا شدم و با دلی شاد و دامنی پر از خرمن‌های گل بوستان بزرگواری و انسانیت، از خانه زیبا و باغچه مصفا و خوشبوی او بیرون آمدم و به آشیانه خودم آنجائی که چند توده ای جمع بودند رفتم. آن لانه ای که با همه بدی هایش پناهگاهی بود و آب گوشت خوشمزه ای هم در انبارک آن می جوشید.
سال‌ها گذشت و از نو چشم جهانیان به ایران و تهران دوخته شده بود و دنیا گوش به زنگ بود و با تشنگی جریان دادگاهی را در روزنامه‌ها می خواند و از رادیوها می شنید.
دکتر مصدق نخست وزیر قانونی ایران را به زندان انداخته بودند و اکنون او را در دادگاهی که در برابر بزرگی او بسیار ناچیز و پست بود محاکمه می کردند. استعمار این مرد بزرگوار و همراهانش را در بند و زنجیر کرده بود. دکتر مصدق مردانه و با شور از راه خود دفاع کرد و استعمار و دست نشانده‌های ایرانی آن را از کوچک و بزرگ رسوا می نمود.
خیلی از کسانی که روزگاری با او همگام بودند پشت به او کردند. او خم به ابرو نیاورد. او، آن درخت کهن چنان سربرافراشته بود که از این بادها نمی توانست به لرزه درآید. او مسئولیت همه کارها و همه تصمیمات را به گردن گرفت نیرومند و جوانمرد گفت:
"نخست وزیر بودم و مسئولیت همه چیزها با من است."
و با این جمله همرهان نیمه راه را به دور انداخت و آن‌ها را نشان داد که در واقع چه بودند، زبون و بی شخصیت. اما بودند در میان نزدیکان دکتر مصدق که هم چون خود او مردانه ایستادند و از راه و روش دفاع کردند و شانه از زیر بار مسئولیت خالی نکردند و از تهدید نهراسیدند و باز "جام باده به دست" در میدان زندگی و نبرد پا گذاشتند. یکی از آن‌ها دکتر شایگان بود. اوست که در دادگاه بلند و بی پروا دکتر مصدق را نخست وزیر قانونی ایران دانست و خواند و روش سیاسی او را بسیار بزرگ داشت و برای تجلیل او دست به دامان حافظ زد و گفت:
چنان پر شد فضای سینه از دوست
که فکر خویش کم شد از ضمیرم
و اگر درست به یاد داشته باشم باز دکتر شایگان است که رو به آن پیرمرد، آن نخست وزیر که روی نیمکت محکومیت سرسخت نشسته بود می کند و قامت خود را در برابر او خم می نماید و می گوید:
دولت پیر مغان باد که باغی سهلست
دیگری گو برو و نام من از یاد ببر
هنگامی که در روزنامه‌ها این جریان را خواندم آن ساعت زیبا در خانه دکتر شایگان در جلو چشمانم جلوه بیشتری کرد و ناگزیر من هم دست به دامان حافظ شدم:
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
شاید بدتان نیاید که بدانید سر ما و آن خانه چه آمد.
پس از چهار ماه به خانه دیگری رفتیم که خیلی بزرگ تر بود. حیاط و حوض بزرگ و چند باغچه داشت. اتاق‌های روشن و خیلی دور از سر و صدای خیابان و چهارراه، اما بالاتر از هر چیز این بود که در آشپزخانه بزرگ و روشن آن تلمبه دستی کار گذاشته بودند و با زدن آن از لوله بزرگ آب زلال، آب زیبا فوران می زد.
روزهای اول من تا آنجائی که کارهای روزانه ام اجازه می داد در این آشپزخانه به سر می بردم و تا آنجائی که جان داشتم و بازوان و دستانم توانائی، تلمبه می زدم و از دیدن و تماشای آب لذت می بردم و سیر هم نمی شدم.
سوسک و موسک و هر آن چه که در آن خانه زندگی هر روزی را بر ما تلخ کرده بودند هم چنان شیاطین و اجنه از نو در چاهک و پاشیر و زیرزمین همان حیاط فرو رفتند و دیگر سر در نیاوردند، دست کم برای ما!



                        راه توده  380     اول آبان ماه 1391

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر